کاش..
کاش …
پرده میدانست …
تاپنجره باز است فرصت رقصیدن دارد…!!!
وقتی چترت خداست بگذارباران سرنوشت هرقدرمیخواهد ببارد
کاش …
پرده میدانست …
تاپنجره باز است فرصت رقصیدن دارد…!!!
اجازه آقا
من تازه آمده ام
هنوز نمی دانم روی کدام نیمکت بنشینم
توی کدام کتاب دنبال ردپای صداقت بگردم!
من جا مانده ام در اولین برگ
در اولین سطر"ای نام تو بهترین سرآغاز"
شعر عاشقی هیچ حفظ نکرده بودم
یک بار سالها دور، از رو خوانده بودم
که پر از غلط های املایی بود
نتیجه اش یک صفر بزرگ
اجازه آقا
من دوباره آمدم
تا مهربانی دلم را با زندگی جمع بزنم
ضرب در بی نهایت
با دلهای شما تقسیم کنم
من آمده ام
تا یک مثنوی بلند عاشقانه را
برای این کلاس از حفظ بخوانم
فرصتی دوباره می خواهم
كاش هميشه در كودكي مي مانديم
تا به جاي دلهايمان
سر زانوهايمان زخمي ميشد!...
بعضی وقت ها دوست دارم وقتی بغضم میگیره....
خدابیاد و اشکهامو پاک کنه....
دستمو بگیره و بگه....:
ادمها اذیتت میکنن...؟؟!!
بیا بریم پیش خودم...
گاهی باید
گاهی باید یه نقطه بذاری
بازشروع کنی
بازبخندی
بازبجنگی
بازبیفتی و محکمتر پاشی
گاهی باید
یه لبخند خوشگل به همه تلخی ها بزنی و بگی
مرسی که یادم دادین
جز خودم هیچکسی به دادم نمیرسه!!!
پدرم میگفت:
محبتت را به برگ ها سنجاق مزن
که باد با خود می بَرد...
محبتت را به آب جویی بریز
که با ریشه ها عجین شود...
ریشه ها هرگز اسیر باد نیست...
مادرم میگفت:
پروانه ی محبتت را
به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد...
محبتت را به خانه ی دلی بنشان
که خیال بیرون شدن ندارد...
و یاد معلمم بخیر...
هر وقت به آخر خط میرسیدم میگفت:
نقطه سر خط...
مهربان تر از خودت
با دیگران باش...
"علیرضا زرقانی"
میتوان زیبا زیست...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید...
عشق باشیم و سراسر خورشید...
گاهی اوقات;
مجبوریم بپذیریم که
برخی از آدم ها
فقط می توانند در قلبمان بمانند
نه در زندگیمان...
پاییز خش خش می میرد
و فصلی سپید
هی ورق می خورد
تا زندگی را
برگ
برگ
بریزم...
"شیرین میناسرشت"
كوه پرسيد ز رود، زير اين سقف كبود، راز ماندن در چيست؟؟!!!!
گفت : در رفتن من... كوه پرسيد : و من؟؟!!!!
گفت: در ماندن تو !!!!
بلبلي گفت: و من؟؟!!!!
خنده اي كرد و بگفت: در غزل خواني تو!!!!
آه از آن آبادي، كه در آن كوه روَد، رود مرداب شود و در آن
بلبل سر گشته سرش را به گريبان ببرد و نخواند ديگر،
من و تو: بلبل و كوه و روديم
راز ماندن جز در
خواندن من، ماندن تو، رفتن ياران سفر كرده يمان نيست، بدان !!!!!!
دلم به حال پروانه ها می سوزد،
وقتی چراغ را خاموش می کنم...
و به حال خفاش ها
وقتی چراغ را روشن می کنم!
نمی شود قدمی برداشت
بدون آنکه کسی برنجد؟!
فهمیده ام که خیلی وقت ها
گناه نکردن،
نتیجه ی فراهم نبودن موقعیت است!
توهم تقوا برَم ندارد...!
➹چه سکــــــــوتی دنیـــــــــــا را فـــــــــــرا می گرفت !!!➹
➹اگــــــــر هرکســــــــــــی ➹
➹تنهــــا به انــــــــــدازه ی صــــــــــداقتش➹
➹سخـــــن میگــــــفت ... ➹
تو باید جاودانگی خودت را در جای دیگری نشان بدهی،
و آن جا «انسانیت» است!
"فریدون مشیری"
شاخه ی درختی ست پشت پنجره ام
گاهی لباس برگ می پوشد
گاهی لباس برف
اما همیشه هست...
"رضا کاظمی"
عجب دنیایی شده..
کوچه ها را بلد شدم.. مغازه ها را..
و رنگ چراغ قرمزها.. حتی جدول ضرب را..
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم..!!
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم..
آدم ها را بلد نیستم هنوز.
معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار
این روز ها سخت مرا در آغوش خویش به بازی گرفته است…
دیرگاهیست
بالهایمان را آویخته ایم به جا لباسی
عادت کرده ایم به زمیــن!
زمین جای گرم و نرمیست...
چه خیال اگر چشمهایمان را خواب
چه کسی می داند
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی!!
می دانی؟ یک وقت هایی باید رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی،دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری و به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی ، در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند........
آسمون بغضشو خالی میكنه
آدمو حالی به حالی میكنه
كوچهها رنگ زمستون میگیرن
شیشهها بخار و بارون میگیرن
آدما چتراشونو وامیكنن
گریه ابرو تماشا میكنن
نمیخوان مثل درختا تر بشن
از دل قطرهها با خبر بشن
نمیخوان بیهوا خیس آب بشن
(زیر بارون بمونن خراب بشن)2
اما تو چترتو بستی كبوتر
زیر بارونا نشستی كبوتر
رفتی و سنگا شكستن بالتو
(اومدی هیچكی نپرسید حالتو)2
بعضیها دشمنای خونی شدن
بعضیها غول بیابونی شدن
بعضیها میگن كه بارون كدومه
بوی نم شرشر ناودون كدومه
دیدی آسمون خراب شد سر ما
غصه شد وصله بال و پر ما
حالا تو سایه نشینی مثل من...مثل من...
حالا تو سایه نشینی مثل من
خوابهای ابری میبینی مثل من
چقدر اینجا میخوری خون جگر
كبوتر عصاتو بنداز و بپر
كبوتر عصاتو بنداز و بپر
یک پنجره براي ديدن
يک پنجره براي شنيدن
يک پنجره که مثل حلقه ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
و باز مي شود به سوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنگ
يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريم
سرشار مي کند
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کرد
يک پنجره براي من کافيست